شاعر : رضا دین پرور نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : ترکیب بند
موج اشک توبه دریا زد و دریا را شست سیل ویرانگرعشقت غم دنیارا شست
چشمها همچو کویری سر راهت افـتاد تاکه باران دعاصحن تماشا را شـست
شرجی بـازدمت گشت مـبدلبهفـرات غسل چشمان ترت عـالم بالا را شست
ما دل خویش گره بر پرفطرس زدهایم که سرانـجـام دعـایش گنه مارا شست
عاقبت هرکه جنون کرد و زکویت رد شد
خـادم سـفـرۀ خـدّام شـمــا خـواهـد شـد
توکه گهوارهات از بال وپرجبریل است لـحـن قـرآنی لالایـی تـو تـرتـیـل است
خـنـدهات روح دهدبرشـریان تـورات گـریهات آیـه بهآیه سـنـد انـجـیل است
درمـطـاف لب توسـعی کـند ابـراهـیم مست درهرولۀ چشم تواسماعیل است
گـفـتـهام تـا بـنـویـسـند که ازروزازل کـشتۀ نـیـم نـگـاه تو خود هـابـیل است
ریخت هر دانه اشک توبه پای تسبیح فیض روحالقدسی داده دعایت به مسیح
جملۀ روبروی تخت سلیـمان این است ریزهخواری حسین بنعلی نیست قبیح آمدی تاکه ملائک به سویت سجده کنند آمـدی تـا بـنـمـایـنـد خــدارا تـصـریـح یک بهیک اهل کسا چون بغلت میکردند قـصه کـربـبـلا بـودکه میشد تـشـریح
آمدی بانـفـست قلـب همه دنـیا ریخـت طرح عاشق شدن قلب مرا زهرا ریخت
چشم زهرا به سماء توقمرریخته است یاعلی سمت نگاه توسحرریخته است ای پرشال تورا جن وملک بسته دخیلچقدر دور و بر شال تو پرریخته است عشوهای کردهای انگار قیامت شده است تا بخواهی سرراه تو خبرریخته است
الـتـفـاتـی بـههــدایـای غـلامـانـت کـن چشم تا کار کند پای تو سرریخته است
تاروپود دل ما پارهتر از سجاده است
که چنین پای قـدمهای شما افـتادهاست
چشمهایت که گلعشق تعارف میکرد چقدر خون به دل حضرت یوسف میکرد چشمتان جای خودش که حرمت روز ازلهرچه دل روی زمین بود تصرف میکرد
از کرامات شما نعرهزنان موسی گفت خضردرکـربـبلای تو توقـف میکرد
خاک زوّار تورا کرده تبـرک با چشم باراول که عـلی قـصد تشرفمیکرد
آن خـداییکه تورا قبله جان همه کرد
شب جمعه حرمت را قرق فاطمه کرد
بــعــد لاحــول و لا قـــوة الا بــالــلــه وحـی شد گـفـتـن یک عـمـر اباعـبدالله
روزاول که به نـام تـولـبـم وا میشـد درسماوات عیان بود که وامیشدراه
حـلـقه کـردیـم خـدارا که ایـاک نـعـبـد نـستـعـین توکه آمد همه خـوانـدند ایـاه
ورزآمـد چو گِـل سـینه زنانت گـفـتـند هـر کـه دارد هـوس کـربـبـلا بـسـمالله
من که با شورغمت حال عبادت دارم
شـکــرلله بـه اذکــار تــوعــادت دارم
به حـضـورتوگـمانم که دعـایی نرسد دردمـنـد حـرمـم ازچـه دوایـینـرسـد
گرکه از جانب معـشوق نباشد کشـشی کوشش عـاشق بیـچـاره بهجایی نرسد
هـرکـجـا مـیروم آرام نـمیگـیـرم که هیچجـایی به حـریـم تو خـدایی نـرسد
قـسـمتـم میشـود آیـاکه بـیـایمحـرمت بـاورم نیست که پـایـان جـدایی بـرسـد
شیرۀ جان شده طعـم خـنک شربتتان
مـزه کرده به دهـانـم نـمک تـربتتـان
توکه سرداری وسرها همه پشت سرتو بدنت روی زمین، همهمه پشت سرتو خوش به حالت که میآید روینی تا آخر شانه بر شانه یـل علـقـمه پـشت سرتو
بـین چـشـمان پـلـیـدهـمـهنـامـحـرمهـا کیست این بانوی قامت خمِ پشت سر تو
کـاشکی راه میآمد گـلـویت با خـنجـر هست چـشمان تر فاطـمه پشت سـرتو
پیـکـرت رفت به تـاراج حـرامـیها تا
بـشکـنـد قـامـت زینب،بـشـود آنـجـا تا
آه این سر که به نی رفت دگرسرنشود کاش برنیزه سرت دربرخواهر نشود هول میزدکه سرت بند شود یک طوری تا عـقـیق تو به دست کس دیگر نـشود بیمروت چقدرعاطفه درچشمش نیستنیزه را دست سرت داد که لب پر نشود
کاشکی هرچهکه خواهد بشود پـرتابِ سنگها سمت سر وجانب معجـر نشود
روی گـودال غـم سـیـنۀ توواویـلاست
لشکری هلهله دارند که زینب تنهاست